×

منوی بالا

منوی اصلی

دسترسی سریع

اخبار سایت

سرخط خبرها

امروز : دوشنبه, ۱۹ آبان , ۱۴۰۴  .::.  اخبار منتشر شده : 0 خبر
نسل‌کشی خاموش در آستانه اشرفیه/روایت قدم‌زدن میان خاکستر بی‌گناهی
معصومه پاداش ستوده

به گزارش گیلان خواست، حالا کمی آن طرف‌تر از آنچه که اتفاق افتاده، دیده و شنیده‌ام؛ ایستاده‌ام. از انفجار خانه پدری دکتر محمدرضا صابر صدیقی، دانشمند هسته‌ای کشورمان در آستانه اشرفیه توسط رژیم صهیونیست

حالا تشییع باشکوه این شهدای والامقام
در شهرهای رشت و استانه ی اشرفیه با حضور پرمهر مردان و زنان سرزمین گیل و دیلم تمام شده
و شهدا در جوار حق ارام گرفته اند…
این دومین باریست که از ساعت ۱ بامداد خاطره تلخ در روح و ذهنمان ثبت شده است یک بار شهادت سردار سلیمانی در نیمه شب ۱۳ دی ۱۳۹۸ و این بار ساعت ۱:۱۷ نیمه شب سوم تیر ماه ۱۴۰۴
یک جمع ۱۲ نفره به همراه سه تن دیگر، تنها به جرم اینکه اعضای خانواده یک دانشمند هسته‌ای بودند به طور وحشیانه‌ای توسط عمال رژیم صهیونیستی به شهادت رسیدند.

-شنیده شدن صدای انفجار در آستانه اشرفیه

-مرگ کودکان و بدن‌های تکه و پاره

-روایت تکان دهنده ساکنان حمله کوی فردوسی آستانه اشرفیه

-دست و پاهای قطع شده در باغچه‌ها و کوچه ها

-محل اصابت موشک‌های ساعت آخر حمله اسرائیل به ایران

-روایتی از یک جنایت وحشیانه رژیم صهیونیستی در آستانه اشرفیه

-رد پای جانیان خونریز کودککش در آستانه اشرفیه

  • مرگ کودکان در خواب آرمیده و تکه پاره شدن بدن‌ها در کوچه‌ها

-بی رحمانه‌ترین شکل جنایت در آستانه اشرفیه و باز استانه ی اشرفیه و استانه اشرفیه الی آخر
آستانه اشرفیه، شهر برادر امام رضای عزیز ما

اینها همه تیترهاییست که رسانه‌های داخلی و خارجی به آن پرداخته‌اند!

حالا نوبت به من رسیده که روایت کنم
باید می‌رفتم باید می‌دیدم باید از نزدیک حس می‌کردم باید مینوشتم…
از ان شب شرجی وحشی!

مثل همیشه، وقتی رطوبت شمال بسان مه نازکی روی ساقه های شالی و شیشه‌های خانه‌ها نشسته بود و مردم شهر در خواب بودند..
همان شبی که سپیدرود بی خبر از همه جا زیر نور ماه، آرام جاری بود،
چه کسی فکر می‌کرد جنگ، پایش را تا آستانه اشرفیه بگذارد.
ما گمان می‌کردیم گیلان در آغوش امن کوه و دریاست. اما آن شب، آسمان خیانت کرد.
شب از نیمه که گذشت؛
ناگهان صدایی بلند، بند خوابها را پاره کرد. موج انفجار، دل شهر را شکافت. شیشه‌ها شکستند. دیوارها فرو ریختند. خانه ی مادربزرگ با همه ساکنانش، زیر آوارها دفن شد. زن، مرد، کودک، حتی برادر و خواهری که تازه به دانشگاه رفته بودند و می‌خواستند مثل پدرشان دانشمند شوند. همه، یکجا، آسمانی شدند، همسایه‌ها، درمانده، دویدند. اما دیگر کسی از ان خانواده زنده نمانده بود.
آن شب، آسمان روشن شد. نه از مهتاب، که از شعله های آتش خصم دشمن بی رحم.
همه مردم بیدار شدند همه در تکاپو بودند…

اما هیچ‌کس نگفت «این جنگ ما نیست؛» گیلان، همه‌اش شده بود خاک‌ریز.

سپیدرود هم آن شب جاری بود؛ اما شده بود مرز میان دیروز و امروز. میان شهری که سوخت و مردمی که ایستادند.

وقتی پیام دعوت برای بازدید از مقتل شهدای آستانه را دیدم، دلم لرزید. انگار کسی آرام در گوشم گفت: «بیا، این‌بار باید ببینی… نه بخوانی، نه بشنوی… فقط ببینی.»
قرار شد از گلزار شهدای رشت حرکت کنیم. جایی که همیشه بوی خاک آشنا و نام‌ها برایم رنگ زندگی دارند، نه مرگ.

حس غریبی بود. نه شبیه رفتن به یک مراسم عادی بود، نه حتی شبیه گزارش‌نویسی از یک رویداد. بیشتر شبیه احضار بود… مثل اینکه شهدا خودشان خواسته باشند، بیاییم.
بچه‌ها یکی‌یکی آمدند. چهره‌ها جدی‌تر از همیشه بود. انگار همه دل‌شان پیش از رسیدن، آن‌جا رسیده بود.
راهی شدیم. جاده‌ی آستانه خلوت بود و سنگین. هرکس در خودش فرو رفته بود. فقط یکی از خبرنگارها که قبلاً چند بار رفته بود، آرام شروع به توضیح دادن، کرد. از آن شب گفت… از آن خانه… از آن مادربزرگ… از آن انفجار… از تن‌هایی که دیگر پیدا نشدند و چشم‌هایی که هنوز دنبال بچه‌هایشان می‌گردند.

با شنیدن هر جمله‌اش، فاجعه پررنگ‌تر می‌شد، دلم تنگ‌تر…
هر بار بیشتر از قبل، دلم می‌خواست وسط جاده بایستم، بر سرو سینه‌ بزنم، فریاد بزنم و
ای ایران بخوانم!

دلم می‌خواست فریاد بکشم، نه فقط برای آن خانه، که برای همه‌ی خانه‌هایی در غزه و ایران، دشمن تار و پودشان را با آتش برید و خاکسترشان را به فراموشی سپرد.

به آستانه رسیدیم…
شهر بادام و برنج.
شهر مردمی سخت‌کوش و شهیدپرور؛ مردمی که حالا شاید عنوان “خونین‌شهر دوم ایران” برازنده‌شان باشد.

از کوچه‌ها که می‌گذشتیم، ردّ ترکش‌ها و آثار انفجار، تا ابتدای کوچه‌ها، روی سقف‌ها و در و دیوار خانه‌ها، حتی روی قاب پنجره‌ها دیده می‌شد.
قلبم به تپش افتاده بود.
تپشی از جنس اندوه، از جنس خشم. از مظلومیتی عمیق در برابر بی‌رحمی و وحشی‌گری عریانی که هیچ مرزی نمی‌شناخت.

مگر دشمن نگفته بود به مناطق مسکونی کاری ندارد؟
مگر ادعا نکرده بود که با مردم عادی کاری ندارد؟
اما مگر این اولین بار است که وعده‌های دروغینشان، با بمب و موشک، به سخره گرفته می‌شود؟
دشمن خبیث‌تر از آن است که حرمت خواب و خانه را بفهمد.
و آن‌جا، بله… دقیقاً همان‌جا، فقط یک منطقه مسکونی بود.
هیچ مقر نظامی‌ی وجود نداشت.
اما بمب‌های دشمن از آسمان باریدند، بر سر مردمی که در خواب بودند…
مردمی که هیچ سلاحی نداشتند جز دل‌های پر از امید و خانه‌هایی که با زحمت ساخته بودند.
و این وقاحت، این درندگی، باید گفته شود…
باید ثبت شود…
باید فریاد شود…
و نباید هرگز به پست فراموشی سپرده شود.

رسیدیم!
از ماشین پیاده شدم.
حالا درست مقابل همه‌ی آن تصاویر و کلیپ‌هایی ایستاده‌ام که پیش از این فقط از پشت صفحه‌ها دیده بودم… اما حالا زنده‌اند، واقعی‌اند، میانِ همان صحنه‌هایی که تا دیروز فقط قاب بودند.
همه‌چیز واقعی‌ست.
بوی خون… هنوز در هوا هست. حسش می‌کنم، انگار تازه ا‌ست، انگار همین دیشب اتفاق افتاده.

شنیده بودم…
شنیده بودم که هنوز تکه‌هایی از بدن‌های مطهرشان زیر آوارها جا مانده.
گفته بودند که از بعضی شهدا فقط پاره‌هایی از بدن‌شان پیدا شده…
تکه‌هایی که با احترام، با اشک، به خاک سپرده شدند.
و بعضی‌هاشان، اصلاً صورت نداشتند… قابل شناسایی نبودند.

ای سپیدرود…
تو که همیشه با خروش و جاری بودنت، از دل این شهر می‌گذشتی،
آنشب چرا ساکت ماندی؟
چرا نخروشیدی؟ چرا طغیان نکردی؟
چطور آرام ماندی وقتی که قلب این مردم، این‌طور بی‌صدا ترکید؟

بین آوارها راه می‌روم…
گودالی عمیق درست وسط منطقه ایجاد شده.
همه چیز از بین رفته؛ خانه‌ها، دیوارها، پنجره‌ها… اما تکه‌هایی از زندگی هنوز بین خاک و سنگ و چوب، جا مانده‌اند.
لای آوارها، اسباب‌بازی یک کودک، دفتر نقاشی پاره‌شده‌ای که هنوز رنگ‌هایش زنده است، یک چراغ‌قوه‌ی نیم‌سوخته، یک دسته گل تزیینی…

در هر نقطه، پرچم ایران دیده می‌شود.
پرچمِ کشور عزیز و عاشورایی‌مان.
و در کنار آن، پرچم‌های سیاه و سرخ یا حسین علیه‌السلام…
پرچم‌هایی که حتی خاک و دود هم نتوانسته رنگشان را کم کند.
عکس شهدا، بر در و دیوار خانه‌هاست… نگاهشان زنده است، انگار که هنوز از پشت آن قاب‌ها، دارند نگاهبانی می‌دهند.

بعضی از همسایه‌ها مشغول تعمیرند.
دارند با دست‌های خودشان، دوباره دیوارها را بالا می‌کشند…
آری! دوباره دارد ساخته می‌شود، از نو…
زیباست این تصویر.
این یعنی هنوز ایستاده‌ایم.
یعنی امید، نفس می‌کشد.
یعنی ما، ریشه در این خاک داریم.
و از دشمن نمی‌ترسیم.
جایی نمی‌رویم.

صدای کوبیده شدن میخ بر دیوار و سقف، به گوش می‌رسد.
چه صدایی…
شاید زیباترین صدای این روزها باشد.
صدای سازندگی، صدای بازگشت، صدای تداوم زندگی
بکوب برادر!
میخ‌های سقف خانه‌ات را محکم‌تر بکوب…
این میخ‌ها فقط سقف خانه‌ی تو را نگه نمی‌دارند،
این‌ها خاری‌اند در چشم دشمن.
میخ‌هایی که پیام ایستادگی‌اند،
و هر ضربه‌ بهشان یعنی ما هنوز اینجاییم، با همه‌ی وجود.
یعنی ما اینجا به دنیا آمده ایم و همینجا هم از دنیا می‌رویم؛ همینجا هم به خاک سپرده می‌شویم؛ مثل شما بی ریشه نیستیم که فرار کنیم…

گریه‌ام گرفته…
اشک‌هایم امان نمی‌داد.
چشم‌هایم دیگر چیزی نمی‌دیدند، فقط بغض بود و غبار و اندوه.
باید سجده می‌زدم…
باید بر این خاک، بر این زمین مقدس، پیشانی می‌گذاشتم.
باید خاک پاکش را می‌بوسیدم…
جایی که خون پانزده تن از بهترین مردمان این وطن،
به زمین ریخت و زمین را متبرک کرد.

اینجا فقط یک کوچه نیست.
اینجا مقتل شهداست.
اینجا سند زنده‌ی جنایتی‌ست که دشمن، بی‌پروا و بی‌حساب، رقم زد.
اینجا نه تاریخ باید بنویسد، که وجدان بشریت باید زار بزند…

چرا؟
چرا برای دشمن، ترور و حذف یک دانشمند هسته‌ای ایرانی تا این اندازه اهمیت دارد که حتی خانواده‌اش را هم به آتش می‌کشد؟
چه ترسی دارند از علم؟
چه وحشتی دارند از آبادانی یک کشور مستقل؟
چرا نمی‌توانند پیشرفت این میهن اسلامی را ببینند؟

آیا این نسل‌کشی نیست؟
آیا جنایت واضح‌تر از این ممکن است؟
که تو بخواهی یک نفر را بی گناه از بین ببری و چهارده انسان بی‌گناه دیگر را هم با او بسوزانی…

و هرکدام‌شان، هر یک از این پانزده شهید، داستانی دارند.
دل‌هایی پشت آن درها مانده، نگاه‌هایی پشت آن پنجره‌ها…
اینجا فقط یک خانه‌ نبود!.
خانه‌ی مادربزرگ بود؛
خانه‌ای که هزار قصه داشت…
قصه‌هایی که باید گفته شوند، باید نوشته شوند، باید فریاد زده شوند.
چه زیبا بود ایده خانم مرضیه برومند از ساخت برنامه ی خانه مادربزرگه! همان خانه که هزار تا قصه داشت؛ شادی و غصه داشت. اما این بار همش غصه بود؛ شادی دیگر پر کشیده بود؛ وقتی دشمن در زد… این ترانه ی شاد را در آستانه اشرفیه به عینه دیدم که چگونه به مرثیه تبدیل شد. بله اینجا همان خانه مادربزرگه بود حالا مقتل خانوادگی‌شان شده جایی که شادی‌ها با انفجار بمب دشمن بدخواه و خبیث خاک شد؛ که اینجا خانه‌ای پر از لبخند بود این را می‌شود از عکس خانوادگی‌شان حس کرد

از همه‌ی صحنه‌ها عکس گرفتم…
می‌خواستم ثبت‌شان کنم،
که

بمانند… که فراموش نشوند…
تابلویی آن‌جا نصب کرده بودند،
نوشته بود: “اینجا کربلاست”
و عجب درست گفته بودند.

عکس بزرگ شهدای مظلوم،
از کودک تا بزرگ،
روی اسکلتِ نیمه‌ویران ساختمانی نصب شده بود.
دیوارها، شاهد بودند.
خیابان، گواه بود.
و دوربین خبرنگاران، همه چیز را ثبت می‌کردند…
صحنه‌هایی که فقط نگاه می‌خواست، نه شرح و تفسیر!
وقت رفتن رسید، همه در تلاش بودند بهترین روایت را از نحل فاجعه منعکس کنند.
از آن‌جا، رفتیم به زیارت آقا سید جلال‌الدین اشرف.
همان حرم همیشگی و آرام…
همان حرمی که خستگی را از جان بیرون می‌برد.
چه زیبا گفت سردار:
“ایران، حرم ماست.”
یعنی ایران، جان ماست…
یعنی مایه‌ی آرامش و شرف ماست…
و اگر حرم است، پس باید برایش جان داد.

از صحن حرم که بیرون آمدیم،
ماشین دانشمند شهید را دیدیم.
همان ماشینی که بر اثر انفجار تکه‌تکه شده بود،
درست وسط شهر گذاشته بودند، روبه‌روی زیارتگاه،
برای اینکه همه ببینند…
همه بدانند چه جنایتی اتفاق افتاده است.

چیزی از ماشین باقی نمانده بود…
مثل استخوانی که زیر آوار مانده باشد.
گفته بودند دکتر محمدرضا صدیقی صابر،
شاگرد شهید فخری‌زاده بوده…
و حالا او هم شهید شده…

واقعاً چرا؟
چرا دشمن از مکتب علم، از مکتب استقلال می‌ترسد؟
همه‌ی شاگردان شهید فخری‌زاده، شهید شدند…
چه مکتب عجیبی‌ست مکتب شهادت…
اگر شاگرد استاد شهیدی بشوی،
شک نکن…
که روزی خودت هم شهید خواهی شد.

دوباره سوار ماشین شدیم.
بادام‌فروشی‌های اطراف حرم خودنمایی می‌کردند.
همه‌ آستانه را با بادام‌های سفید و شیرینش می‌شناسند…
اما شاید حالا،
بادام‌ها هم تلخ شده باشند.

حرکت کردیم…
تا رسیدیم به گلزار شهدای آستانه.
همان‌جا که باید نه کفش ها که باید…
دل ها را آورد…

فضای گلزار،
پر از پرچم بود،
پرچم ایران، پرچم یا حسین ع،
پرچم‌هایی که در باد می‌رقصیدند،
نه برای غم،
بلکه برای عزت.
گلزار شهدا
بارگاه داشت، گنبد داشت…
و معنویت، همه‌جا را گرفته بود.
با سلام و صلوات، وارد محل سرپوشیده‌ی مزار شهدا شدیم.
همه‌جا تمیز بود، آراسته بود،
نه مثل آن صحنه‌ی ویرانی،
که این‌جا خانه‌ی آرامش شهداست.

نه تن از شهدای یک خانواده،
کنار هم، در محلی شایسته،
در جوار پنجره‌هایی که رو به آسمان باز می‌شد،
در اولین شب محرم، به خاک سپرده شده بودند.
از برخی‌شان، فقط تکه‌هایی رسیده بود…
تن‌هایی بی‌صورت،
قلب‌هایی بی‌نام،
اما همه‌شان روشن، مثل شمع.

اینجا گلزار نیست…
اینجا دانشگاه عاشقی‌ست…
اینجا محراب خون است…
اینجا هنوز طنین قدم‌های شهدا به گوش می‌رسد
ادامه دارد…

  • دیدگاه های ارسالی شما، پس از بررسی در "گیلان خواست" منتشر می شود.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.